باز خرّم گشت مجلس دلفروز / خیز دفعِ چشمِ بد، اسپند سوزنعرۀ مستانِ خوش میآیدم / تا ابد جانا چنین میبایدمبویِ جانی سویِ جانم میرسد / بویِ یارِ مهربانم میرسد.( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
هر دَمی فکری چو مهمانِ عزیز / آید اندر سینهات هر روز نیزفکر را ای جان به جای شخص دان / زآنکه شخص از فکر دارد قدر و جانفکرِ غم گر راهِ شادی میزند / کارسازیهای شادی میکندخانه میروبد به تندی او ز غیر / تا درآید شادیِ نو ز اصلِ خیرمیفشاند برگِ زرد از شاخِ دل / تا بروید برگِ سبزِ متّصلغم ز دل هرچه بریزد یا بَرَد / در عوض حقّا که بهتر آوَرَدگر تُرُشرویی نیارد ابر و برق / رَز بسوزد از تبسمهای شرقابر را گر هست ظاهر رو تُرُش / گلشنآرندهست ابر و شورهکُشفکر در سینه درآید نو به نو / خندخندان پیشِ او تو باز روآن ضمیرِ روتُرُش را پاس دار / آن تُرُش را چون شکر شیرین شمارفکرِ غم را تو مثالِ ابر دان / با تُرُش تو رو تُرُش کم کن چنانبو که آن گوهر به دستِ او بوَد / جهد کن تا از تو او راضی رودور نباشد گوهر و نبوَد غنی / عادتِ شیرینِ خود افزون کنیجایِ دیگر سود دارد عادتت / ناگهان روزی برآید حاجتت.( مثنوی مولوی ).در بیت دوم : معنی مصراع اول : هر فکری که در سرت میآید را مانند یک شخص مهمان در نظر بگیردر بیت هفتم : تبسمهای شرق : گرمای خورشید بخوانید, ...ادامه مطلب
معده حلوایی بوَد، حلوا کشد / معده صفرایی بوَد، سرکا کشددوست بینی، از تو رحمت میجهد / خصم بینی، از تو سطوت میجهدای ایاز این کار را زوتر گزار / زآنکه نوعی انتقام است انتظاردست در کرده درونِ آبِ جو / هریکی زیشان کلوخی خشک جوپس کلوخِ خشک در جو کی بوَد؟ / ماهییی با آب عاصی کی شود؟چون جهانی شُبهَت و اِشکالجوست / حرف میرانیم ما بیرون ز پوستجوز را در پوستها آوازهاست / مغز و روغن را خود آوازی کجاست؟.( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
گفت روبَه این حکایت را بِهِل / دستها بر کسب زن، جهدُالمُقِلنقل کُن زاینجا به سویِ مَرغزار / میچر آنجا سبزه گردِ جویبارمَرغزاری سبز مانندِ جنان / سبزه رُسته اندر آنجا تا میانهر طرف در وی یکی چشمه روان / اندر او حیوان مرفّه در اماناز خری او را نمیگفت ای لعین / تو از آنجایی، چرا زاری چنین؟کو نشاط و فربهی و فرِّ تو / چیست این لاغر تنِ مضطرِّ توچون ز چشمه آمدی، چونی تو خشک؟ / ور تو نافِ آهویی، کو بویِ مُشک؟آن یکی پرسید اشتر را که هی / از کجا میآیی ای اقبالپی؟گفت از حمّامِ گرمِ کویِ تو / گفت خود پیداست در زانویِ تو.( مثنوی مولوی ).در بیت اول : جهدُالمُقِل : کوشش به اندازۀ توان بخوانید, ...ادامه مطلب
با که گویم؟ در همه دِه زنده کو؟ / سویِ آبِ زندگی پوینده کو؟تو به یک خواری گریزانی ز عشق / تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟عشق را صد ناز و استکبار هست / عشق با صد ناز میآید به دستعشق چون وافیست، وافی میخرد / در حریفِ بیوفا میننگرد.( مثنوی مولوی ).در بیت سوم : استکبار : خود را بزرگ دیدن، تکبر کردندر بیت چهارم : وافی : وفا کننده به عهد بخوانید, ...ادامه مطلب
تو به جِد کاری که بگرفتی به دست / عیبش این دَم بر تو پوشیده شدهستزآن همی تانی بدادن تن به کار / که بپوشید از تو عیبش کردگارهمچنین هر فکر که گرمی در آن / عیبِ آن فکرت شدهست از تو نهانحال کآخر زو پشیمان میشوی / گر بوَد این حالت اوّل کی دَوی؟پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما / تا کنیم آن کار بر وفقِ قضاچون قضا آورد حکمِ خود پدید / چشم وا شد تا پشیمانی رسیدنیمِ عمرت در پریشانی رود / نیمِ دیگر در پشیمانی رودترکِ این فکر و پریشانی بگو / حال و یار و کارِ نیکوتر بجوور نداری کارِ نیکوتر به دست / پس پشیمانیت بر فوتِ چه است؟گر همی دانی، رهِ نیکو پرست / ور ندانی، چون بدانی کاین بد است؟بد ندانی تا ندانی نیک را / ضد را از ضد توان دید ای فتیهمچنین هر آرزو که میبَری / تو ز عیبِ آن حجابی اندریور نمودی علّتِ آن آرزو / خود رمیدی جانِ تو زآن جستجووآن دگر کاری کز آن هستی نَفور / زآن بوَد که عیبش آمد در ظهورای خدای رازدانِ خوشسخن / عیبِ کارِ بد ز ما پنهان مکن.( مثنوی مولوی ).در بیت سیزدهم : علت : عیبدر بیت چهاردهم : نفور : متنفر، گریزان بخوانید, ...ادامه مطلب
سایۀ حق بر سرِ بنده بوَد / عاقبت جوینده یابنده بوَدجمله دانند این اگر تو نگروی / هر چه میکاریش، روزی بدرَویسنگ بر آهن زدی آتش نَجَست / این نباشد، ور بباشد نادر استآنکه روزی نیستش بخت و نجات / ننگرد عقلش مگر در نادراتکآن فلان کس کِشت کرد و بر نداشت / وآن صدف بُرد و صدف گوهر نداشتبس کسا که نان خورَد دلشاد او / مرگِ او گردد، بگیرد در گلوپس تو ای اِدبار، رو هم نان مخور / تا نیفتی همچو او در شور و شرصد هزاران خلق نانها میخورند / زور مییابند و جان میپرورندتو بدان نادر کجا افتادهای / گر نه محرومی و ابلهزادهای؟هین مگو کاینک فلانی کِشت کرد / در فلان سالی ملخ کشتش بخوردپس چرا کارم که اینجا خوف هست / من چرا افشانم این گندم ز دستوآنکه او نگذاشت کشت و کار را / پُر کُند کوریِّ تو انبار را.( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
زهرِ مار آن مار را باشد حیات / نسبتش با آدمی باشد مماتخلقِ آبی را بوَد دریا چو باغ / خلقِ خاکی را بوَد آن مرگ و داغزَید اندر حقِّ آن، شیطان بوَد / در حقِ شخصی دگر سلطان بوَدپس بدِ مطلق نباشد در جهان / بد به نسبت باشد، این را هم بدان.( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
این بوَد خویِ لئیمانِ دنی / بد کند با تو چو نیکویی کنیبا کریمی گر کنی احسان سزد / مر یکی را او عوض هفصد دهدبا لئیمی چون کنی قهر و جفا / بندهیی گردد تو را بس باوفا.( مثنوی مولوی ).در بیت اول : لئیم و دنی : پست، فرومایه بخوانید, ...ادامه مطلب
چون به امرِ توست اینجا این صفات / پس در امرِ توست آنجا آن جزاتچون ز دستت زخم بر مظلوم رُست / آن درختی گشت از او زَقّوم رُستچون ز خشم، آتش تو در دلها زدی / مایۀ نارِ جهنّم آمدیآن سخنهای چو مار و کژدمت / مار و کژدم گشت و میگیرد دُمتاز تو رُستهست، ار نکویست ار بد است / ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خود است( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
بر زمین گر نیمگز راهی بوَد / آدمی، بیوهم، آمِن میرودبر سرِ دیوارِ عالی گر روی / گر دو گز عرضش بوَد، کژ میشویبلکه میافتی ز لرزۀ دل به وهم / ترسِ وهمی را نکو بنگر، بفهمفالِ بد رنجور گرداند همی / آدمی را که نبودستش غمی ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
هر کسی را بهرِ کاری ساختند / میلِ آن را در دلش انداختند دست و پا بی میل جنبان کی شود؟ / خار و خس بی آب و بادی کی روَد؟ ( مثنوی مولوی ), ...ادامه مطلب
یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصدهزارزآنکه دل ننهاد بر جور و جفاش / جانْش خوگر بود با لطف و وفاشهرچه بر مردم بلا و شدت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
گوش را بندد طمع، از استماع / چشم را بندد غرض، از اطّلاع ( مثنوی مولوی ), ...ادامه مطلب
بویِ کبر و بویِ حرص و بویِ آز / در سخن گفتن بیاید چون پیازگر خوری سوگند من کی خوردهام / از پیاز و سیر تقوی کردهامآن دَمِ سوگند غمّازی کند / بر دماغِ همنشینان برزندپس دعاها رد شود از بویِ آن / آن دلِ کژ مینماید در زبانگر حدیثت کژ بوَد معنیت راست / آن کژیِّ لفظ مقبولِ خداست ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب