ORezaO

متن مرتبط با «گفت» در سایت ORezaO نوشته شده است

گفت ما را از دهانِ غیر خوان - مثنوی مولوی

  • گفت ای موسی ز من می‌جو پناه / با دهانی که نکردی تو گناهگفت موسی من ندارم آن دهان / گفت ما را از دهانِ غیر خواناز دهانِ غیر کی کردی گناه؟ / از دهانِ غیر برخوان کای الهآنچنان کن که دهان‌ها مر تو را / در شب و در روزها آرد دعا ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به چکاوک امّا نتوان گفت: مخوان - فریدون مشیری

  • می‌توان رشتۀ این چنگ گسستمی‌توان کاسۀ آن تار شکستمی‌توان فرمان داد:های، ای طبلِ گران، زین پس خاموش بمانبه چکاوک امّانتوان گفت: مخوان ( فریدون مشیری ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • نخست اندیشه کن، آنگاه گفتار - مثنویّات سعدی

  • نخست اندیشه کن، آنگاه گفتار / که نامحکم بوَد بی‌اصل دیوارچو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی / که بد را کس نخواهد گفت نیکوی ( مثنویّات سعدی ), ...ادامه مطلب

  • نظامی شهد می‌ریزد ز شیرینیِّ گفتارش / به هنگامی که با وی آن گلِ خندان سخن دارد - غزلیّات نظامی

  • خیالم سیرِ گلزارِ رخِ آن سیم‌تن دارد / نه میلِ لاله و ریحان، نه گلگشتِ چمن داردچنین شوخِ ستمگاری ندیده هیچ‌کس هرگز / برای بستن دل‌ها ز گیسویش رسن داردنظامی,, شهد می‌ریزد ز شیرینیِّ, گفتارش, / به هنگامی, که, ...ادامه مطلب

  • بزمِ نوشین‌روان با موبدان و پند گفتنِ بوزرجمهر - شاهنامه فردوسی بزرگ

  • بزمِ نوشین‌روان با موبدان و پند گفتنِ بوزرجمهر 1 بدو گفت روشن‌روان آن کسی / که کوتاه گوید به معنی بسی ...2 هنر جوی و تیمارِ بیشی مخَور / که گیتی سپنج‌ست و ما بر گذر ...3 به نایافت رنجه مکن خویشتن / که, ...ادامه مطلب

  • قسمت‌هایی از بزمِ ششم نوشین‌روان با موبدان و حکیمان و پند گفتنِ بوزرجمهر - شاهنامه فردوسی بزرگ

  • قسمت‌هایی از بزمِ ششم نوشین‌روان با موبدان و حکیمان و پند گفتنِ بوزرجمهر 1 به چیزی ندارد خردمند چشم / کزو باز ماند بپیچد ز خشم ...2 نباشد خرد، جان نباشد رواست / خرد جانِ پاک‌ست و ایزد گواست ...3 ز دان, ...ادامه مطلب

  • سخن گفتن بهرام گور در جمع بزرگان دربار ایران پس از برگشتن از هند - شاهنامه فردوسی بزرگ

  • سخن گفتن بهرام گور در جمع بزرگان دربار ایران پس از برگشتن از هند   1 چنین گفت کز کردگارِ جهان / شناسندۀ آشکار و نهان 2 بترسید و او را ستایش کنید / شبِ تیره پیشش نیایش کنید 3 که او داد پیروزی و دستگاه , ...ادامه مطلب

  • گوش کن پند ای پسر، وز بهرِ دنیا غم مخور / گفتمت چون دُر حدیثی گر توانی داشت هوش - غزلیّات حافظ

  • دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش / وز شما پنهان نشاید کرد سرِّ مَی‌فروش،گفت: آسان گیر بر خود کارها، کز رویِ طبع / سخت می‌گیرد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش وآنگهم درداد جامی، کز فروغش بر فلک / زُهره در رقص آمد و بَربَط‌زنان می‌گفت نوش با دلِ خونین، لبِ خندان بیاور هم‌چو جام / نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش تا نگردی آشنا، زاین پرده رمزی نشنوی / گوشِ نامَحرم نباشد جایِ پیغامِ سروش گوش کن پند ای پسر، وز بهرِ دنیا غم مخور / گفتمت چون دُر حدیثی گر توانی داشت هوش در حریمِ عشق نتوان زد دَم از گفت و شنید / زآنکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش بر بساطِ نکته‌دانان خودفروشی شرط نیست / یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش ساقیا مَی دِه، که رندی‌هایِ حافظ فهم کرد / آصفِ صاحب‌قرانِ جرم‌بخشِ عیب‌پوش   ( غزلیّات حافظ )   در بیت دوم : کز روی طبع : طبیعتاً، ذاتاً در بیت چهارم : خندان لب بودن جام : اشاره است به تلألؤ می و صدای ریختن شراب در جام در بیت هشتم : معنی مصراع اول : در مجلس سخن‌دانان و حقیقت‌شناسان خودنمایی و اظهار فضل دور از ادب است در بیت نهم : صاحب‌قران : کسی که در وقت تولّدش زهره و مشتری دو اختر سعد در یک برج اجتماع کرده باشند، کنایه از سعادتمند و خوش‌اقبال , ...ادامه مطلب

  • ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جان / جان به غم‌هایش سپردم، نیست آرامم هنوز - غزلیّات حافظ

  • روزِ اوّل رفت دینم در سرِ زلفینِ تو / تا چه خواهد شد در این سَودا سرانجامم هنوز از خطا گفتم شبی زلفِ تو را مُشکِ خُتَن / می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب / می‌رود چون سایه هر دَم بر در و بامم هنوز در ازل دادَه است ما را ساقیِ لعلِ لبت / جرعۀ جامی که من مدهوشِ آن جامم هنوز ای که گفتی جان بده تا باشدت آرامِ جان / جان به غم‌هایش سپردم، نیست آرامم هنوز   ( غزلیّات حافظ )   در بیت دوم : اشتباه و به معنی شهری از شهرهای ترکستان که در اینجا مراد نیست، با مشک و ختن ایهام تناسب است در بیت چهارم : ساقی لعل لب : لب سرخ و می‌گون یار به ساقی تشبیه شده است که با شراب بوسه مست‌کننده است , ...ادامه مطلب

  • دلم از دست بشد، دوش چو حافظ می‌گفت / کای صبا نَکهتی از کویِ فلانی به من آر - غزلیّات حافظ

  • ای صبا نَکهتی از کویِ فلانی به من آر / زار و بیمارِ غمم، راحتِ جانی به من آر قلبِ بی‌حاصلِ ما را بزن اکسیرِ مراد / یعنی از خاکِ درِ دوست، نشانی به من آر در کمین‌گاهِ نظر با دلِ خویشم جنگ است / زَابرو وُ غمزۀ او تیر و کمانی به من آر در غریبیّ و فراق و غمِ دل، پیر شدم / ساغرِ می ز کفِ تازه‌جوانی به من آر منکران را هم از این می، دو سه ساغر بچشان / وگر ایشان نسِتانند، روانی به من آر ساقیا، عشرتِ امروز به فردا مفِکن / یا ز دیوانِ قضا خطِّ امانی به من آر دلم از دست بشد، دوش چو حافظ می‌گفت /  کای صبا نَکهتی از کویِ فلانی به من آر   ( غزلیّات حافظ )   در بیت اول : نکهت : بوی خوش در بیت سوم : کمین‌گاه نظر : گوشه و کمین‌گاهی که مخفیانه بتوان نگاه کرد – حافظ از آن رو با دل خود در جنگ است، زیرا هرچه را ,غزلیّات ...ادامه مطلب

  • رازِ سربستۀ ما بین، که به دستان گفتند / هر زمان با دف و نی، بر سرِ بازارِ دگر - غزلیّات حافظ

  • گر بوَد عمر، به میخانه رسَم بارِ دگر / به‌جز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دگر خرّم آن روز که با دیدۀ گریان بروم / تا زنم آب، درِ میکده یک بارِ دگر معرفت نیست در این قوم، خدا را سببی / تا بَرم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشِناخت / حاشَ لِلَّه که روم من ز پیِ یارِ دگر گر مساعد شودم دایرۀ چرخِ کبود / هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر عافیت می‌طلبد خاطرم، ار بگذارند / غمزۀ شوخش و آن طُرّۀ طَرّارِ دگر رازِ سربستۀ ما بین، که به دستان گفتند / هر زمان با دف و نی، بر سرِ بازارِ دگر هر دَم از درد بنالم، که فلک هر ساعت / کُندم قصدِ دلِ ریش، به آزارِ دگر باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست / غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر   ( غزلیّات حافظ )   در بیت سوم : گوهر : استعاره از,غزلیّات ...ادامه مطلب

  • دوش از این غصّه نخفتم، که رفیقی می‌گفت / حافظ ار مست بوَد جایِ شکایت باشد - غزلیّات حافظ

  • من و انکارِ شراب، این چه حکایت باشد ؟ / غالباً این قدَرم عقل و کفایت باشد تا به غایت، رهِ میخانه نمی‌دانستم / ورنه مستوریِ ما تا به چه غایت باشد زاهد و عُجب و نماز و، من و مستیّ و نیاز / تا تو را خود ز میان، با که عنایت باشد زاهد ار راه به رندی نبَرد، معذور است / عشق، کاری است که موقوفِ هدایت باشد م, ...ادامه مطلب

  • گفتم آه از دلِ دیوانۀ حافظ بی‌تو / زیرِ لب، خنده‌زنان گفت که دیوانۀ کیست ؟ - غزلیّات حافظ

  • یارب این شمعِ دل‌افروز ز کاشانۀ کیست ؟ / جانِ ما سوخت، بپرسید که جانانۀ کیست ؟ دولتِ صحبتِ آن شمعِ سعادت‌پرتو / بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست ؟ یارب آن شاه‌وشِ ماه‌رخِ زُهره‌جَبین / دُرِّ یکتایِ که وُ گوهرِ یک دانۀ کیست ؟ گفتم آه از دلِ دیوانۀ حافظ بی‌تو / زیرِ لب، خنده‌زنان گفت که دیوانۀ کیست ؟   ( غزلیّات حافظ ),گفتم آهی کنم از دست غمت ...ادامه مطلب

  • ز دستِ جَورِ تو گفتم ز شهر خواهم رفت / به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست ؟ - غزلیّات حافظ

  • ز دستِ جَورِ تو گفتم ز شهر خواهم رفت / به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست ؟   ( غزلیّات حافظ ),ز دست جور تو گفتم,ز دست جور تو دارم شکایت,ز دست جور تو ...ادامه مطلب

  • سخن گفتی فردوسی از دنیا و زودگذری آن و آز و طمع - شاهنامه فردوسی بزرگ

  • سخن گفتی فردوسی از دنیا و زودگذری آن و آز و طمع   جهان چون به زاری برآید همی / بد و نیک روزی سر آید همی چو بستی کمر بر درِ راهِ آز / شود کارِ گیتیت یکسر دراز به یک روی جُستن بلندی سزاست / اگر در میانِ دمِ اژدهاست و دیگر که گیتی ندارد درنگ / سرایِ سپنجی چه پهن و چه تنگ پرستندۀ آز و جویایِ کین / به گیتی ز کس نشنود آفرین سرِ مایۀ مردِ سنگ و خرد / ز گیتی بی‌آزاری اندرخورد درِ دانش و آنگهی راستی / گر این دو نیابی روان کاستی چو دانی که بر تو نماند جهان / چه پیچی تو زآن جایِ نوشین روان بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهی همی آبروی   ( شاهنامه فردوسی بزرگ )   در بیت او, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها