برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش / تو لطفِ آفتابی بین که در شبها نهان باشددلا بگریز از این خانه که دلگیر است و بیگانه / به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشدیکی یاری، نکوکاری، ز هر آفت نگهداری / ظریفی، ماهرخساری، به صد جان رایگان باشدچو چشمِ چپ همی پرّد، نشانِ شادیِ دل دان / چو چشمِ دل همی پرّد، عجب آن چه نشان باشدکسی که خواب میبیند که با ماه است بر گردون / چه غم گر این تنِ خفته میانِ کاهدان باشد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
دگر دل، دل نمیباشد، دگر جان مینیارامد / که آن ماهِ دل و جانها به گردِ بام میگرددشبی گفتی به دلداری: شبت را روز گردانم / چو سنگِ آسیا، جانم بر آن پیغام میگردد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قندِ فراوانم آرزوستگفتی ز ناز «بیش مرنجان مرا برو» / آن گفتنت که «بیش مرنجانم» آرزوستزاین همرهانِ سستعناصر دلم گرفت / شیرِ خدا و رستمِ دستانم آرزوستزاین خلقِ پر شکایتِ گریان شدم ملول / آن هایهوی و نعرۀ مستانم آرزوستدی شیخ با چراغ همی گشت گردِ شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوستگفتند یافت مینشود جُستهایم ما / گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوستیک دست جامِ باده و یک دست جعدِ یار / رقصی چنین , ...ادامه مطلب
بار دگر آن دلبرِ عیّار مرا یافت / سرمست همیگشت به بازار مرا یافتاز خونِ من آثار به هر راه چکیدهست / اندر پیِ من بود، به آثار مرا یافتجامی که برَد از دلم آزار به من داد / آن لحظه که آن یارِ کمآزار مرا یافت.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
در هوایت بیقرارم روز و شب / سر ز پایت برندارم روز و شبجان و دل از عاشقان میخواستند / جان و دل را میسپارم روز و شبتا که عشقت مطربی آغاز کرد / گاه چنگم، گاه تارم، روز و شبمیزنی تو زخمه و بر میرود / تا به گردون زیر و زارم روز و شبتا بنگشایم به قندت روزهام / تا قیامت روزهدارم روز و شبزآن شبی که وعده کردی روزِ وصل / روز و شب را میشمارم روز و شب.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
تو حالِ دلم پرسی، من در رخِ تو حیران / خواهم که سخن گویم، آواز برون نایدگفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه / بربند دهانم را تا راز برون ناید.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
آخر این عمرِ گرامیست که برمیگذرد / وعده تا کی؟ نه دگربار جوان خواهم گشت . ( امیرخسرو دهلوی ), ...ادامه مطلب
یکایک تلخیِ دوران چشیدم / ز هجران هیچ شربت تلختر نیستاسیرِ هجر و نومید از وصالم / شبم تاریک و امّیدِ سحَر نیستهمیخواهم که رویت باز بینم / جز اینم در جهان کامِ دگر نیست.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
با که گویم؟ در همه دِه زنده کو؟ / سویِ آبِ زندگی پوینده کو؟تو به یک خواری گریزانی ز عشق / تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟عشق را صد ناز و استکبار هست / عشق با صد ناز میآید به دستعشق چون وافیست، وافی میخرد / در حریفِ بیوفا میننگرد.( مثنوی مولوی ).در بیت سوم : استکبار : خود را بزرگ دیدن، تکبر کردندر بیت چهارم : وافی : وفا کننده به عهد بخوانید, ...ادامه مطلب
بی شاهدِ رعنا به تماشا نتوان رفت / بی سروِ خرامنده به صحرا نتوان رفتصحرا و چمن پهلویِ من هست بسی، لیک / همراه شو ای دوست که تنها نتوان رفتگفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان / گفتن بتوان جانِ من، اما نتوان رفت.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
کس را چه غم ار رفت دلِ , ...ادامه مطلب
وقتی اندر سرِ کویی گذری بود مرا / واندر آن کوی، نهانی، نظری بود مراجان به جای است ولی زنده نیَم من، زیرا / مایۀ عمر، به جز جان، دگری بود مراهمه کس را خور و خواب و، منِ بیچاره خراب / ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مراهیچکس نبْوَد کاندک غمی او را نبوَد / لیکن از دولتِ تو بیشتری بود مرا.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
هرکه را وجدی نباشد کی بغلتاند سماع؟ / آتشی باید که تا دودی به روزن بر شودنور نبوَد هر درونی را که در وی مهر نیست / آتشی چون برفروزی خانه روشنتر شودهمچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر / کآنک روزی مهر ورزیدهست نیکاختر شود.( خواجوی کرمانی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
عاشق و مستم و رسواییِ خویشم هوس است / هرچه خواهم که کنم، هیچ مگویید مراخسروم من، گُلی از خونِ دلِ خود رُسته / بویِ من هست جگرسوز، مبویید مرا( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
چون به امرِ توست اینجا این صفات / پس در امرِ توست آنجا آن جزاتچون ز دستت زخم بر مظلوم رُست / آن درختی گشت از او زَقّوم رُستچون ز خشم، آتش تو در دلها زدی / مایۀ نارِ جهنّم آمدیآن سخنهای چو مار و کژدمت / مار و کژدم گشت و میگیرد دُمتاز تو رُستهست، ار نکویست ار بد است / ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خود است( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب