تا توانی دفعِ غم از خاطرِ غمناک کن / در جهان، گریاندن آسان است، اشکی پاک کن . ( ملکالشعرا بهار ), ...ادامه مطلب
قیامت در قیامت بین، نگارِ سرو قامت بین / کزو عالم بهشتی شد، هزاران نوبهار آمدچو او آبِ حیات آمد، چرا آتش برانگیزد؟ / چو او باشد قرارِ جان، چرا جان بیقرار آمد؟درآ ساقی دگرباره، بکن عشاق را چاره / که آهوچشمِ خونخواره چو شیر اندر شکار آمد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
دلا نزدِ کسی بنشین که او از دل خبر دارد / به زیرِ آن درختی رو که او گلهای تر داردتو را بر در نشاند او به طرّاری که میآیم / تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
زهی عشق، زهی عشق که ما راست خدایا / چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایازهی ماه، زهی ماه، زهی بادۀ همراه / که جان را و جهان را بیاراست خدایافتادیم، فتادیم بدانسان که نخیزیم / ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایانه دامیست، نه زنجیر، همه بسته چراییم؟ / چه بند است؟ چه زنجیر؟ که برپاست خدایاز عکسِ رخِ آن یار در این گلشن و گلزار / به هر سو مَه و خورشید و ثریّاست خدایا.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
بخشهایی از قصیده ملکالشعرا بهار در سال 1313 به مناسبت جشنی که رضاشاه برای هزارمین سال تصنیف شاهنامۀ فردوسی برپا کرد.آنچه کوروش کرد و دارا، وآنچه زردشتِ مهین / زنده گشت از همّتِ فردوسیِ سِحرآفرینتازه گشت از طبعِ حکمتزایِ فردوسی به دهر / آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دینباستانینامه کافشاندندش اندر خاک و گِل / تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل و کین،آفتابِ طبعِ فردوسی به سیّ و پنج سال / تازه از گِل برکشیدش چون شکفته یاسمینشد درفش کاویانی باز برپا تا کشید / این سوارِ پارسی رخشِ فصاحت زیرِ زینخود به کامِ خویش و گنجِ خویش کرد این شاهکار / نه کسش فرمود هان و نه کسش فرمود هینگرچه خورد از گنجِ خویش و بر نخورد از رنجِ خویش / لیک ماند از خویش گنجی بیعدیل و بیقرینآنچه گفت اندر اوستا زردهشت و آنچه کرد / اردشیر بابکان تا یزدگردِ بآفرین،زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظِ دری / اینْت کرداری شگرف و اینْت گفتاری متینای مبارک اوستاد، ای شاعرِ والانژاد / ای سخنهایت به سویِ راستی حبلی متین،با تو بد کردند و قدرِ خدمتت نشناختند / آزمندانِ بخیل و تاجدارانِ ضنین.( ملکالشعرا بهار ).در بیت یازدهم : ضنین : تنگنظر، خسیس بخوانید, ...ادامه مطلب
وقتی اندر سرِ کویی گذری بود مرا / واندر آن کوی، نهانی، نظری بود مراجان به جای است ولی زنده نیَم من، زیرا / مایۀ عمر، به جز جان، دگری بود مراهمه کس را خور و خواب و، منِ بیچاره خراب / ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مراهیچکس نبْوَد کاندک غمی او را نبوَد / لیکن از دولتِ تو بیشتری بود مرا.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
تو به جِد کاری که بگرفتی به دست / عیبش این دَم بر تو پوشیده شدهستزآن همی تانی بدادن تن به کار / که بپوشید از تو عیبش کردگارهمچنین هر فکر که گرمی در آن / عیبِ آن فکرت شدهست از تو نهانحال کآخر زو پشیمان میشوی / گر بوَد این حالت اوّل کی دَوی؟پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما / تا کنیم آن کار بر وفقِ قضاچون قضا آورد حکمِ خود پدید / چشم وا شد تا پشیمانی رسیدنیمِ عمرت در پریشانی رود / نیمِ دیگر در پشیمانی رودترکِ این فکر و پریشانی بگو / حال و یار و کارِ نیکوتر بجوور نداری کارِ نیکوتر به دست / پس پشیمانیت بر فوتِ چه است؟گر همی دانی، رهِ نیکو پرست / ور ندانی، چون بدانی کاین بد است؟بد ندانی تا ندانی نیک را / ضد را از ضد توان دید ای فتیهمچنین هر آرزو که میبَری / تو ز عیبِ آن حجابی اندریور نمودی علّتِ آن آرزو / خود رمیدی جانِ تو زآن جستجووآن دگر کاری کز آن هستی نَفور / زآن بوَد که عیبش آمد در ظهورای خدای رازدانِ خوشسخن / عیبِ کارِ بد ز ما پنهان مکن.( مثنوی مولوی ).در بیت سیزدهم : علت : عیبدر بیت چهاردهم : نفور : متنفر، گریزان بخوانید, ...ادامه مطلب
چون به امرِ توست اینجا این صفات / پس در امرِ توست آنجا آن جزاتچون ز دستت زخم بر مظلوم رُست / آن درختی گشت از او زَقّوم رُستچون ز خشم، آتش تو در دلها زدی / مایۀ نارِ جهنّم آمدیآن سخنهای چو مار و کژدمت / مار و کژدم گشت و میگیرد دُمتاز تو رُستهست، ار نکویست ار بد است / ناخوش و خوش، هر ضمیرت از خود است( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصدهزارزآنکه دل ننهاد بر جور و جفاش / جانْش خوگر بود با لطف و وفاشهرچه بر مردم بلا و شدت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
گوش را بندد طمع، از استماع / چشم را بندد غرض، از اطّلاع ( مثنوی مولوی ), ...ادامه مطلب
عتاب کردن حق تعالی موسی را از بهر آن شُبان وحی آمد سویِ موسی از خدا / بندۀ ما را ز ما کردی جداتو برای وصل کردن آمدی / یا برای فصل کردن آمدی؟ما زبان را ننگریم و قال را / ما روان را بنگریم و حال راناظرِ قلبیم اگر خاشع بوَد / گرچه گفتِ لفظ ناخاضع رودزآنکه دل جوهر بوَد، گفتن عَرَض / پس طُفیل آمد عرض، جوهر غرضملّت عشق از همه دینها جداست / عاشقان را ملّت و مذهب خداست ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
هر که او بیدارتر، پُر دَردتر / هر که او آگاهتر، رخ زردتر ( مثنوی مولوی ), ...ادامه مطلب
میتوان رشتۀ این چنگ گسستمیتوان کاسۀ آن تار شکستمیتوان فرمان داد:های، ای طبلِ گران، زین پس خاموش بمانبه چکاوک امّانتوان گفت: مخوان ( فریدون مشیری ) بخوانید, ...ادامه مطلب
سخن کآن از سرِ اندیشه ناید / نوشتن را و گفتن را نشایدسخن بسیار داری، اندکی کن / یکی را صد مکن، صد را یکی کنچو آب از اعتدال افزون نهد گام / ز سیرابی به غرق آرد سرانجامسخن کم گوی تا بر کار گیرند / که در, ...ادامه مطلب
چو هر کاو راستی در دل پذیرد / جهان گیرد، جهان او را نگیرد ( خسرو و شیرین نظامی ), ...ادامه مطلب