برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش / تو لطفِ آفتابی بین که در شبها نهان باشددلا بگریز از این خانه که دلگیر است و بیگانه / به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشدیکی یاری، نکوکاری، ز هر آفت نگهداری / ظریفی، ماهرخساری، به صد جان رایگان باشدچو چشمِ چپ همی پرّد، نشانِ شادیِ دل دان / چو چشمِ دل همی پرّد، عجب آن چه نشان باشدکسی که خواب میبیند که با ماه است بر گردون / چه غم گر این تنِ خفته میانِ کاهدان باشد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قندِ فراوانم آرزوستگفتی ز ناز «بیش مرنجان مرا برو» / آن گفتنت که «بیش مرنجانم» آرزوستزاین همرهانِ سستعناصر دلم گرفت / شیرِ خدا و رستمِ دستانم آرزوستزاین خلقِ پر شکایتِ گریان شدم ملول / آن هایهوی و نعرۀ مستانم آرزوستدی شیخ با چراغ همی گشت گردِ شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوستگفتند یافت مینشود جُستهایم ما / گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوستیک دست جامِ باده و یک دست جعدِ یار / رقصی چنین , ...ادامه مطلب
روان شد لشکرِ آبان به طرفِ جویبار اندر / نهاده سیمگونرایت به کتفِ کوهسار اندرچو بر بستان کفن پوشید برفِ تندبار اندر / درختِ سرو بر تن کرد رختِ سوگوار اندردرختان لرز لرزان در میانِ جویبار اندر / به پایِ هر درختی برگها گشته نثار اندربه باغ آیند زاغان شامگاهان صد هزار اندر / در افکنده به ابرِ تیره بانگِ غار غار اندربدین معنی یکی بنگر به احوالِ دیار اندر / در افتاده به چنگِ دشمنانی دیوسار اندرتو گوئی مرگ بگشاده به ایرانشهر بار اندر / به جانِ کشور افتاده گروهی گرگوار اندردریغا کشورِ ایران بدین احوالِ زار اندر / دریغا آن دلیریها به چندین روزگار اندرچه شد رستم که هر ساعت به دشتِ کارزار اندر / گرامی جان سپر کردی به پیشِ شهریار اندر؟ببین زی داریوش آن خسروِ با اقتدار اندر / به نقشِ بیستونش بین و آن والاشعار اندربه بیم است از دروغی، چون به شهری گرگِ هار اندر / بخواهد کز دروغ ایران بماند بر کنار اندرکنون گر بیند ایران را بدیت ایّامِ تار اندر / چکد خونابهاش از مژّگانِ اشکبار اندرشده گوئی به ایرانشهر با عزّ و فخار اندر / تبارِ اهرمن چیره به یزدانیتبار اندرز بیبرگی در افتاده به حالِ احتضار اندر / جهانخواران به گِردِ او چو جوقی لاشخوار اندر.( ملکالشعرا بهار ) بخوانید, ...ادامه مطلب
هر دَمی فکری چو مهمانِ عزیز / آید اندر سینهات هر روز نیزفکر را ای جان به جای شخص دان / زآنکه شخص از فکر دارد قدر و جانفکرِ غم گر راهِ شادی میزند / کارسازیهای شادی میکندخانه میروبد به تندی او ز غیر / تا درآید شادیِ نو ز اصلِ خیرمیفشاند برگِ زرد از شاخِ دل / تا بروید برگِ سبزِ متّصلغم ز دل هرچه بریزد یا بَرَد / در عوض حقّا که بهتر آوَرَدگر تُرُشرویی نیارد ابر و برق / رَز بسوزد از تبسمهای شرقابر را گر هست ظاهر رو تُرُش / گلشنآرندهست ابر و شورهکُشفکر در سینه درآید نو به نو / خندخندان پیشِ او تو باز روآن ضمیرِ روتُرُش را پاس دار / آن تُرُش را چون شکر شیرین شمارفکرِ غم را تو مثالِ ابر دان / با تُرُش تو رو تُرُش کم کن چنانبو که آن گوهر به دستِ او بوَد / جهد کن تا از تو او راضی رودور نباشد گوهر و نبوَد غنی / عادتِ شیرینِ خود افزون کنیجایِ دیگر سود دارد عادتت / ناگهان روزی برآید حاجتت.( مثنوی مولوی ).در بیت دوم : معنی مصراع اول : هر فکری که در سرت میآید را مانند یک شخص مهمان در نظر بگیردر بیت هفتم : تبسمهای شرق : گرمای خورشید بخوانید, ...ادامه مطلب
تو به جِد کاری که بگرفتی به دست / عیبش این دَم بر تو پوشیده شدهستزآن همی تانی بدادن تن به کار / که بپوشید از تو عیبش کردگارهمچنین هر فکر که گرمی در آن / عیبِ آن فکرت شدهست از تو نهانحال کآخر زو پشیمان میشوی / گر بوَد این حالت اوّل کی دَوی؟پس بپوشید اوّل آن بر جانِ ما / تا کنیم آن کار بر وفقِ قضاچون قضا آورد حکمِ خود پدید / چشم وا شد تا پشیمانی رسیدنیمِ عمرت در پریشانی رود / نیمِ دیگر در پشیمانی رودترکِ این فکر و پریشانی بگو / حال و یار و کارِ نیکوتر بجوور نداری کارِ نیکوتر به دست / پس پشیمانیت بر فوتِ چه است؟گر همی دانی، رهِ نیکو پرست / ور ندانی، چون بدانی کاین بد است؟بد ندانی تا ندانی نیک را / ضد را از ضد توان دید ای فتیهمچنین هر آرزو که میبَری / تو ز عیبِ آن حجابی اندریور نمودی علّتِ آن آرزو / خود رمیدی جانِ تو زآن جستجووآن دگر کاری کز آن هستی نَفور / زآن بوَد که عیبش آمد در ظهورای خدای رازدانِ خوشسخن / عیبِ کارِ بد ز ما پنهان مکن.( مثنوی مولوی ).در بیت سیزدهم : علت : عیبدر بیت چهاردهم : نفور : متنفر، گریزان بخوانید, ...ادامه مطلب
یک جفا از خویش و از یار و تبار / در گرانی هست چون سیصدهزارزآنکه دل ننهاد بر جور و جفاش / جانْش خوگر بود با لطف و وفاشهرچه بر مردم بلا و شدت است / این یقین دان کز خلافِ عادت است ( مثنوی مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب
اگر خار و خسک در ره نماند / گل و شمشاد را قیمت که داند؟بباید داغِ دوری روزکی چند / پس از دوری خوش آید مهر و پیوند ( خسرو و شیرین نظامی ), ...ادامه مطلب
تا جهان بود از سرِ آدم فراز / کس نبود از راهِ دانش بینیازمردمانِ بِخرَد اندر هر زمان / رازِ دانش را به هرگونه زبان،گرد کردند و گرامی داشتند / تا به سنگ اندر همی بنگاشتنددانش اندر دل چراغِ روشن است / , ...ادامه مطلب
حدیثِ پادشاهانِ عجم را / حکایتنامۀ ضحّاک و جم رابخواند هوشمندِ نیکفرجام / نشاید کرد ضایع خیره ایّاممگر کز خویِ نیکان پند گیرند / وز انجامِ بَدان عبرت پذیرند ( مثنویّات سعدی ), ...ادامه مطلب
حرامش باد بدعهدِ بداندیش / شکم پر کردن از پهلویِ درویششکم پر زهرِ مارش باد و کژدم / که راحت خواهد اندر رنجِ مردمروا دارد کسی با ناتوان زور؟ / کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟اگر عنقا ز بیبرگی بمیرد / شک, ...ادامه مطلب
زهی خوبی، به نام ایزد، مرا دلبر چنین باید / چراغی بس شبافروزی، مرا گوهر چنین بایدنمک را چاشنی, باشد ولی شیرین, نخواهد, شد / تو بس شیرین,نمکدانی، مرا شکّر چنین بایددو عالم را به یادِ تو به یک ساغر درآشام, ...ادامه مطلب
غمت جز بر دلِ یکتا نگنجد, / که رَختِ عشق در هر جا نگنجد,ندانم, کز چه خیزد این همه اشک / که چندین, آب در دریا نگنجد,بر آن کوچک دهانت در گمانم / که در وی بوسه گنجد یا نگنجد,؟ز من جان خواستی، بستان هم امروز / , ...ادامه مطلب
خیالم سیرِ گلزارِ رخِ آن سیمتن دارد / نه میلِ لاله و ریحان، نه گلگشتِ چمن داردچنین شوخِ ستمگاری ندیده هیچکس هرگز / برای بستن دلها ز گیسویش رسن داردنظامی,, شهد میریزد ز شیرینیِّ, گفتارش, / به هنگامی, که, ...ادامه مطلب
چندان, که میتوانی امروز, جور میکن / دانم که نیک و بد را فردا شمار باشددر مذهبِ نظامی, شرطست پاکبازی / باید که مردِ عاشق پرهیزگار باشد ( غزلیّات, نظامی, ), ...ادامه مطلب
بزمِ نوشینروان با موبدان و پند گفتنِ بوزرجمهر 1 بدو گفت روشنروان آن کسی / که کوتاه گوید به معنی بسی ...2 هنر جوی و تیمارِ بیشی مخَور / که گیتی سپنجست و ما بر گذر ...3 به نایافت رنجه مکن خویشتن / که, ...ادامه مطلب