خبر داری ای استخوانیقفس / که جان تو مرغیست نامش نَفَس ؟چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید / دگر ره نگردد به سعی تو صید نگه دار فرصت که عالم دمیست / دَمی پیشِ دانا به از عالَمیست برفتند و هرکس درود آنچه کِشت / نمانَد به جز نام نیکو و زشت چرا دل بر این کاروانگه نهیم ؟ / که یاران برفتند و ما بر رهیم پس از ما همین گل دهد بوستان / نشینند با یکدگر دوستان دل اندر دلآرام دنیا مبند / که ننشست با کس که دل ب,برفتند,نمانَد,بوستان ...ادامه مطلب
نه ابلیس در حق ما طعنه زد / کز اینان نیاید به جز کار بد ؟فغان از بدیها که در نفس ماست / که ترسم شود طعن ابلیس راست کجا سر برآریم ازین عار و ننگ / که با او به صلحیم و با حق به جنگ نظر دوست نادر کند سوی تو / چو در روی دشمن بُوَد روی تو گرت دوست باید کزو برخوری / نباید که فرمان دشمن بری روا دارد از دوست بیگانگی / که دشمن گزیند به همخانگی ندانی که کمتر نهد دوست پای / چو بیند که دشمن بُود در سرای ؟ ,برآریم,صلحیم,بوستان ...ادامه مطلب
کسی روز محشر نگردد خجل / که شبها به درگه برد سوز دلاگر هوشمندی، ز داور بخواه / شب توبه، تقصیر روز گناه هنوز ار سر صلح داری، چه بیم ؟ / در عذرخواهان نبندد کریم کریمی که آوردَت از نیست هست / عجب گر بیفتی، نگیردت دست اگر بندهای، دست حاجت برآر / وگر شرمسار، آب حسرت ببار نریزد خدای آبروی کسی / که ریزد گناه آب چشمش بسی ( بوستان سعدی ) ,نریزد,آبروی,بوستان ...ادامه مطلب
به فصل خزان در، نبینی درخت / که بیبرگ ماند ز سرمای سخت ؟برآرد تهی، دستهای نیاز / ز رحمت نگردد تهیدست باز مپندار از آن در که هرگز نبست / که نومید گردد برآورده دست قضا، خلعتی نامدارش دهد / قَدَر، میوه در آستینش نهد همه طاعت آرند و مسکین نیاز / بیا تا به درگاه مسکیننواز چو شاخ برهنه برآریم دست / که بیبرگ ازین بیش نتوان نشست خداوندگارا، نظر کن به جود / که جرم آمد از بندگان در وجود عزیزی و خواری، ت,عزیزی,خواری،,خواری,نبیند,بوستان ...ادامه مطلب
رفیقی که غایب شد ای نیکنام / دو چیز است ازو بر رفیقان حرام یکی آنکه مالش به باطل خورند / دوم آنکه نامش به زشتی برند هر آن کو بَرَد نامِ مردم به عار / تو چشم نکوگویی از وی مدار که اندر قفای تو گوید همان / که پیش تو گفت از پسِ مردمان کسی پیش من در جهان عاقل است / که مشغول خود، وز جهان غافل است ( بوستان سعدی ) ,بَرَد,نامِ,مردم,نکوگویی,مدار,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
اگر در جهان از جهان رَستهایست / در از خلق بر خویشتن بستهایست کس از دست جور زبانها نرست / اگر خودنمای است و گر خودپرست به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست تو روی از پرستیدن حق مپیچ / بهل تا نگیرند خلقت به هیچ چو راضی شد از بنده یزدانِ پاک / گر اینها نگردند راضی چه باک ؟ بداندیش خلق، از حق آگاه نیست / ز غوغای خلقش به حق راه نیست ( در ادامه سعدی از اینکه هر کاری بکنی مردم پشت,پرستیدن,مپیچ,نگیرند,خلقت,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
بُوَد خار و گُل با هم ای هوشمند / چه در بند خاری ؟ تو گل دسته بند کرا زشتخویی بُوَد در سرشت / نبیند ز طاووس جز پای زشت منه عیب خلق ای فرومایه پیش / که چشمت فرو دوزد از عیب خویش چو بد ناپسند آیدت، خود مکن / پس آنگه به همسایه گو خود مکن من ار حقشناسم و گر خودنمای / برون با تو دارم، درون با خدای اگر سیرتم خوب و گر مُنکر است / خدایم به سرّ از تو داناتر است تو خاموش اگر من بِهَم یا بدم / که حمّالِ سود,سیرتم,مُنکر,خدایم,داناتر,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
خلاف طریقت بوَد کاولیا / تمنّا کنند از خدا جز خدا گر از دوست، چشمت بر احسانِ اوست / تو در بندِ خویشی، نه در بندِ دوست تو را تا دهن باشد از حرص باز / نیاید به گوش دل از غیب باز حقیقت، سَراییست آراسته / هوا و هوس، گرد برخاسته نبینی که جایی که برخاست گَرد / نبیند نظر، گرچه بیناست مرد ؟ ( بوستان سعدی ) ,دوست،,چشمت,احسانِ,اوست,بندِ,خویشی،,بندِ,دوست,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
چرا اهل معنا بدین نگروند / که ابدال در آب و آتش روند ؟ نه طفلی کز آتش ندارد خبر / نگه داردش مادر مهرور ؟ پس آنان که در وجد مستغرقند / شب و روز در عین حفظ حقند نگه دارد از تاب آتش خلیل / چو تابوت موسی ز غرقاب نیل چو کودک به دست شناور برست / نترسد، وگر دجله پهناور است ( بوستان سعدی ) ,طفلی,ندارد,داردش,مادر,مهرور,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست / برِ عارفان جز خدا هیچ نیست توان گفتن این با حقایقشناس / ولی خرده گیرند اهل قیاس که پس آسمان و زمین چیستند ؟ / بنی آدم و دام و دد کیستند ؟ پسندیده پرسیدی ای هوشمند / بگویم، گر آید جوابت پسند که هامون و دریا و کوه و فلک / پری و آدمیزاد و دیو و ملک همه، هرجه هستند از آن کمترند / که با هستیش نام هستی برند عظیم است پیش تو دریا به موج / بلند است خورشید تابان به اوج ولی اهل ص,نیست,عارفان,نیست,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
یکی قطره باران ز ابری چکید / خجل شد، چو پهنای دریا بدید که جایی که دریاست، من کیستم ؟ / گر او هست، حقّا که من نیستم چو خود را به چشم حقارت بدید / صدف در کنارش به جان پرورید سپهرش به جایی رسانید کار / که شد نامور لؤلؤ شاهوار بلندی از آن یافت، کو پست شد / درِ نیستی کوفت، تا هست شد تواضع کند هوشمند گُزین / نهد شاخ پر میوه سر بر زمین ( بوستان سعدی ) ,تواضع,هوشمند,گُزین,میوه,زمین,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب
بگفتیم در باب احسان بسی / ولیکن نه شرط است با هرکسی برانداز بیخی که خار آورد / درختی بپرور که بار آورد کسی را بده پایۀ مهتران / که بر کهتران سر ندارد گران مبخشای بر هر کجا ظالمیست / که رحمت برو، جور بر عالمیست جهانسوز را کشته بهتر چراغ / یکی به در آتش که خلقی به داغ هر آن کس که بر دزد رحمت کند / به بازوی خود کاروان میزند جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستمپیشه، عدل است و داد کسی با بدان نیکویی چون کند ؟ / بدان را تحمّل، بد افزون کند چه نیکو زده است این مَثَل پیرِ دِه / ستورِ لگدزن، گرانبار به نی نیزه در حلقۀ کارزار / بهقیمتتر از نیشکر صدهزار نه هرکس سزاوار باشد به مال / یکی مال خوا,هرکس,سزاوار,باشد,مال,یکی,مال,خواهد،,یکی,گوشمال,بوستان,سعدی ...ادامه مطلب