ORezaO

متن مرتبط با «دل خرابی می کند» در سایت ORezaO نوشته شده است

چو چشمِ چپ همی پرّد، نشانِ شادیِ دل دان - غزلیّات مولوی

  • برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش / تو لطفِ آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشددلا بگریز از این خانه که دلگیر است و بیگانه / به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشدیکی یاری، نکوکاری، ز هر آفت نگهداری / ظریفی، ماه‌رخساری، به صد جان رایگان باشدچو چشمِ چپ همی پرّد، نشانِ شادیِ دل دان / چو چشمِ دل همی پرّد، عجب آن چه نشان باشدکسی که خواب می‌بیند که با ماه است بر گردون / چه غم گر این تنِ خفته میانِ کاهدان باشد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دلا نزدِ کسی بنشین که او از دل خبر دارد - غزلیّات مولوی

  • دلا نزدِ کسی بنشین که او از دل خبر دارد / به زیرِ آن درختی رو که او گل‌های تر داردتو را بر در نشاند او به طرّاری که می‌آیم / تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چو سنگِ آسیا، جانم بر آن پیغام می‌گردد - غزلیّات مولوی

  • دگر دل، دل نمی‌باشد، دگر جان می‌نیارامد / که آن ماهِ دل و جان‌ها به گردِ بام می‌گرددشبی گفتی به دلداری: شبت را روز گردانم / چو سنگِ آسیا، جانم بر آن پیغام می‌گردد.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست - غزلیّات مولوی

  • بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قندِ فراوانم آرزوستگفتی ز ناز «بیش مرنجان مرا برو» / آن گفتنت که «بیش مرنجانم» آرزوستزاین همرهانِ سست‌عناصر دلم گرفت / شیرِ خدا و رستمِ دستانم آرزوستزاین خلقِ پر شکایتِ گریان شدم ملول / آن های‌هوی و نعرۀ مستانم آرزوستدی شیخ با چراغ همی گشت گردِ شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوستگفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما / گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوستیک دست جامِ باده و یک دست جعدِ یار / رقصی چنین , ...ادامه مطلب

  • در دل و جان خانه کردی عاقبت - غزلیّات مولوی

  • در دل و جان خانه کردی عاقبت / هر دو را دیوانه کردی عاقبتآمدی کآتش در این عالم زنی / وانگشتی تا نکردی عاقبتدانه‌ای بیچاره بودم زیرِ خاک / دانه را دُردانه کردی عاقبتدانه‌ای را باغ و بستان ساختی / خاک را کاشانه کردی عاقبت.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جامی که برَد از دلم آزار به من داد - غزلیّات مولوی

  • بار دگر آن دلبرِ عیّار مرا یافت / سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافتاز خونِ من آثار به هر راه چکیده‌ست / اندر پیِ من بود، به آثار مرا یافتجامی که برَد از دلم آزار به من داد / آن لحظه که آن یارِ کم‌آزار مرا یافت.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روز و شب را می‌شمارم روز و شب - غزلیّات مولوی

  • در هوایت بی‌قرارم روز و شب / سر ز پایت برندارم روز و شبجان و دل از عاشقان می‌خواستند / جان و دل را می‌سپارم روز و شبتا که عشقت مطربی آغاز کرد / گاه چنگم، گاه تارم، روز و شبمی‌زنی تو زخمه و بر می‌رود / تا به گردون زیر و زارم روز و شبتا بنگشایم به قندت روزه‌ام / تا قیامت روزه‌دارم روز و شبزآن شبی که وعده کردی روزِ وصل / روز و شب را می‌شمارم روز و شب.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خواهم که سخن گویم، آواز برون ناید - امیرخسرو دهلوی

  • تو حالِ دلم پرسی، من در رخِ تو حیران / خواهم که سخن گویم، آواز برون نایدگفتی که شدی رسوا، سهل است، به یک بوسه / بربند دهانم را تا راز برون ناید.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بارِ دگر رقص‌کنان بی‌دل و دستار بیا - غزلیّات مولوی

  • پای تویی، دست تویی، هستیِ هر هست تویی / بلبلِ سرمست تویی، جانبِ گلزار بیاای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان / بارِ دگر رقص‌کنان بی‌دل و دستار بیاروشنیِ روز تویی، شادیِ غم‌سوز تویی / ماهِ شب‌افروز تویی، ابرِ شکربار بیاای دلِ آواره بیا، وی جگرِ پاره بیا / ور رهِ در بسته بوَد از رهِ دیوار بیا.( غزلیّات مولوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • وعده تا کی؟ نه دگربار جوان خواهم گشت - امیرخسرو دهلوی

  • آخر این عمرِ گرامی‌ست که برمی‌گذرد / وعده تا کی؟ نه دگربار جوان خواهم گشت . ( امیرخسرو دهلوی ), ...ادامه مطلب

  • ز هجران هیچ شربت تلخ‌تر نیست - امیرخسرو دهلوی

  • یکایک تلخیِ دوران چشیدم / ز هجران هیچ شربت تلخ‌تر نیستاسیرِ هجر و نومید از وصالم / شبم تاریک و امّیدِ سحَر نیستهمی‌خواهم که رویت باز بینم / جز اینم در جهان کامِ دگر نیست.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عشق با صد ناز می‌آید به دست - مثنوی مولوی

  • با که گویم؟ در همه دِه زنده کو؟ / سویِ آبِ زندگی پوینده کو؟تو به یک خواری گریزانی ز عشق / تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟عشق را صد ناز و استکبار هست / عشق با صد ناز می‌آید به دستعشق چون وافی‌ست، وافی می‌خرد / در حریفِ بی‌وفا می‌ننگرد.( مثنوی مولوی ).در بیت سوم : استکبار : خود را بزرگ دیدن، تکبر کردندر بیت چهارم : وافی : وفا کننده به عهد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • همراه شو ای دوست که تنها نتوان رفت - امیرخسرو دهلوی

  • بی شاهدِ رعنا به تماشا نتوان رفت / بی سروِ خرامنده به صحرا نتوان رفتصحرا و چمن پهلویِ من هست بسی، لیک / همراه شو ای دوست که تنها نتوان رفتگفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان / گفتن بتوان جانِ من، اما نتوان رفت.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • کس را چه غم ار رفت دلِ سوختۀ من - امیرخسرو دهلوی

  • کس را چه غم ار رفت دلِ , ...ادامه مطلب

  • هیچکس نبْوَد کاندک غمی او را نبوَد - امیرخسرو دهلوی

  • وقتی اندر سرِ کویی گذری بود مرا / واندر آن کوی، نهانی، نظری بود مراجان به جای است ولی زنده نیَم من، زیرا / مایۀ عمر، به جز جان، دگری بود مراهمه کس را خور و خواب و، منِ بیچاره خراب / ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مراهیچکس نبْوَد کاندک غمی او را نبوَد / لیکن از دولتِ تو بیشتری بود مرا.( امیرخسرو دهلوی ) بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها