روان شد لشکرِ آبان به طرفِ جویبار اندر / نهاده سیمگونرایت به کتفِ کوهسار اندرچو بر بستان کفن پوشید برفِ تندبار اندر / درختِ سرو بر تن کرد رختِ سوگوار اندردرختان لرز لرزان در میانِ جویبار اندر / به پایِ هر درختی برگها گشته نثار اندربه باغ آیند زاغان شامگاهان صد هزار اندر / در افکنده به ابرِ تیره بانگِ غار غار اندربدین معنی یکی بنگر به احوالِ دیار اندر / در افتاده به چنگِ دشمنانی دیوسار اندرتو گوئی مرگ بگشاده به ایرانشهر بار اندر / به جانِ کشور افتاده گروهی گرگوار اندردریغا کشورِ ایران بدین احوالِ زار اندر / دریغا آن دلیریها به چندین روزگار اندرچه شد رستم که هر ساعت به دشتِ کارزار اندر / گرامی جان سپر کردی به پیشِ شهریار اندر؟ببین زی داریوش آن خسروِ با اقتدار اندر / به نقشِ بیستونش بین و آن والاشعار اندربه بیم است از دروغی، چون به شهری گرگِ هار اندر / بخواهد کز دروغ ایران بماند بر کنار اندرکنون گر بیند ایران را بدیت ایّامِ تار اندر / چکد خونابهاش از مژّگانِ اشکبار اندرشده گوئی به ایرانشهر با عزّ و فخار اندر / تبارِ اهرمن چیره به یزدانیتبار اندرز بیبرگی در افتاده به حالِ احتضار اندر / جهانخواران به گِردِ او چو جوقی لاشخوار اندر.( ملکالشعرا بهار ) بخوانید, ...ادامه مطلب
هیچ شادی نیست اندر این جهان / برتر از دیدارِ رویِ دوستانهیچ تلخی نیست بر دل تلختر / از فراقِ دوستانِ پرهنر ( رودکی ), ...ادامه مطلب
تا جهان بود از سرِ آدم فراز / کس نبود از راهِ دانش بینیازمردمانِ بِخرَد اندر هر زمان / رازِ دانش را به هرگونه زبان،گرد کردند و گرامی داشتند / تا به سنگ اندر همی بنگاشتنددانش اندر دل چراغِ روشن است / , ...ادامه مطلب
چنین است کردارِ گردنده دهر / گهی نوش یابیم ازو گاه زهرچه بندی دل اندر سرایِ سپنج / چو دانی که ایدر نمانی مرنج ( شاهنامه فردوسی بزرگ ) در بیت دوم : سرای سپنج : کنایه از دنیا – ایدر : اینجا، مراد دنیاست ,سرایِ,نمانی,شاهنامه,فردوسی ...ادامه مطلب
دلم جز مِهرِ مَهرویان طریقی برنمیگیرد / ز هر در میدهم پندش، ولیکن درنمیگیرد صُراحی میکَشم پنهان و مردم دفتر انگارند / عجب گر آتشِ این زَرق، در دفتر نمیگیرد من این دلقِ مُرقّع را بخواهم سوختن روزی / که پیرِ مَیفروشانش به جامی برنمیگیرد از آن رو هست یاران را صفاها با میِ لعلش / که غیر از راستی, ...ادامه مطلب
مرحوم دکتر معین، این غزل را مرثیهای در مرگ فرزند خواجه میداند ز گریه مردمِ چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حالِ مردمان چون است دلم بجو که قدت همچو سرو، دلجوی است / سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است از آن دَمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز / کنارِ دامنِ من همچو رودِ جیحون است چگونه شاد شود اندرونِ غمگینم ؟ / به اختیار، که از اختیار بیرون است ز بیخودی طلبِ یار میکند حافظ / چو مفلسی که طلبکارِ گنج قارون است ( غزلیّات حافظ ),چگونه شاد شود اندرون غمگینم,چگونه شاد شود,چگونه می شود شاد بود ...ادامه مطلب